!نازنينا

13




نازنينا !

تا نهايت کدام قصه

ناز فروختن را

برما منت خواهي نهاد؟

لمس مردمکانت در شب ،

آشنا ترين لطافت فصل است

در امتداد گرماي بي رويش استوا.

و هنوز را تا آخرين خطِ شب مردگي

تا به «نه»گفتني،

در سرحد تشنگي

طلب خواهم کرد.

 از چه مي ترسی اينسان؟:

ـ از آنکه انتظارت را

در بستری آلوده

کشيده باشم؟

ـ از آنکه تو را

در ميان امواج هزار تو ي

رها کنم ؟

ـ يا آنکه اکنون را در پس حالي

به گنجينه ی فراموشي

وا دهم؟

 

نه ...

ـ نه من خيال خام و فاسد هرزگيم

نه تو نفرين جادوگر کاخ تنهايی

هر دو آغازيم

هر دو بي پايان

آغاز اکنون

و پايانی تا به مرگ

در آن هنگام که زمان

در ميانه راه

و طاقت در ابدِسر رسيدگی

به بزم «نه» يا«آري» گفتني

نفس مي کشت.

   

 کوليان سراسر روز

ناگفته آمال زنانگي خويش را

در آينه ی حضور و نجابتت

رقصيدند.

روز ميلاد

دستان آرزويت را

در وهم انتظاری

از سودای بود و نبود

به امتداد آرزوهايم کشيدم.

اکنون«ما»انسان خسته از الوان فريب

به نام«من» و «تو»

که ماي بي ريای خلقتيم

سبز زيستن را         

برکوير فصل رويش

به ارمغان آوريم

تماشا کن!!













صفحه قبل ـ0ـ<<<<<ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ>>>>>ـ0ـ صفحه بعد