!نازنينا
نازنينا !
تا نهايت کدام قصه
ناز فروختن را
برما منت خواهي نهاد؟
لمس
مردمکانت در شب ،
آشنا ترين لطافت فصل است
در امتداد گرماي بي رويش استوا.
و هنوز را
تا آخرين خطِ شب مردگي
تا به «نه»گفتني،
در سرحد تشنگي
طلب خواهم کرد.
از چه مي ترسی اينسان؟:
ـ از آنکه انتظارت را
در بستری آلوده
کشيده باشم؟
ـ از آنکه تو را
در ميان امواج هزار تو ي
رها کنم ؟
ـ يا آنکه اکنون را در پس حالي
به گنجينه ی فراموشي
وا دهم؟
نه ...
ـ نه من
خيال خام و فاسد هرزگيم
نه تو نفرين
جادوگر کاخ تنهايی
هر دو
آغازيم
هر دو بي پايان
آغاز اکنون
و پايانی تا به مرگ
در آن هنگام
که زمان
در ميانه راه
و طاقت در ابدِسر رسيدگی
به بزم «نه» يا«آري» گفتني
نفس مي کشت.
کوليان سراسر روز
ناگفته آمال زنانگي خويش را
در آينه ی حضور و نجابتت
رقصيدند.
روز ميلاد
دستان آرزويت را
در وهم انتظاری
از سودای بود و نبود
به امتداد آرزوهايم کشيدم.
اکنون«ما»انسان
خسته از الوان فريب
به نام«من» و «تو»
که ماي بي ريای خلقتيم
سبز زيستن را
برکوير
فصل رويش
به ارمغان آوريم
تماشا کن!!