آشفتگی
من شاکی از این عالم ، تو راضی از این زندان
من خسته از این مرگم ، تو فاعل این ایـــمان
روح گنه آلودم در بزم شقایق ها
هیهات کنان می رفت، دل غافل از این پیمان
شـور گنهش پیدا ، جسم و کفنش رســـوا
فریاد کنان می گفت :« بگشا در آن رضوان »
شب را به سحـر بردم با یاد دل فـــانی
گویی که در این ظلمت نوری شده در طغیان
گفتند : « تو انسانی باید که خدا باشی »
از شرم خداوندان جوینده شد این انسان
صومعه سرا ـ 1379