وچه مکاری تو
ــ وچه مکاري
تو
که فريبت هنوز
در انحناي
دالان بي انتهاي زمان در گذر است
و نارس سکوت بي مديحه ي خونين
دهان
برجاي
مانده ز اجدادمان هنوز
ديرينه نابخردانه ي قنديل سادگي ست
ــ وچه مکاري
تو
اي پير بي
رياي عدل
اي
زباله دان تمام اسماء متبرک
و خالق شاهکار شهوت ولذت درد
ــ چه رياها
پيداست
در آن سپيده ي
خوش يمن خواب
وچه به خامي فريفته اي مان
به لقمه ي
ناني
وساعت اتمام کار
کدام سپيده ؟
کدامين بهشت؟
بهاي
لکه ي ننگين بودن است؟
به روزگار
کبود کدام کتاب
نبوده کلامي
ز ذلت خلق؟
چه بود نوشتي
به غم ز شادي وشور؟
چه بود کشيدي
به شب زمينه ي نور ؟
فريب مان مده
وا ده به لحظه ي مرگ
شب است همه
بامداد موعودت
اي
شقاوت شوم
[] [] []
تشنه ي
واژه ي آزادي را
بسته راهي
ز نفس تا فــرياد
خسته از سنگ
تراشي هايم
خسته از
ساختن و سازاندن
خسته از
ساختن باروها
خسته از
بيهده تکرار پــــرستيدن
کـــــــــــرج ـــــــــــ 17/1/83