«بي همصــــدايي درديست.»

13




سکوتم

نه سبب نبود حرفی

که نبود قابل مستمعي را

خاطر است .

هزار سخن

بر دروازه ی نايم مي خشکد

هزاران سوال

بر پيشانی افسوسهايم

«بي همصــــدايي درديست.»

باغ خشکيده را

ملامت باغبان چه سود؟

«بي همصــــدايي درديست.»

خيابان عابر خالي را

چراغ خونين چه ثواب؟

«بي همصــــدايي درديست.»

صدای شکسته در گلوي چرکين مرا

بستن به قطِّ زبان

چه نياز؟

«بي هم صـــدايي

سخت و جانکاه

درديست.»








در بي صدا ترين سکوتِ بندرِبوشهر 29/2/83



صفحه قبل ـ0ـ<<<<<ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ>>>>>ـ0ـ صفحه بعد