نا امیدی مطلق
بیابان پیش رویَم ، نعره های خشک و ممتد در گلویم
زمین نامهربان آهنگ و سقفِ آسمان بی روح و بی رنگ
کجای ظلمت شب می توان همراه جستن ، یار گشتن
که این نامهربانی در نگاه مادران هم شب نشین است
لبم خاموش ، دستم ناتوان از سردی آهنگ تقدیر
چه می گویند اینان ؟ فرصت تکرار تا کی ؟
شبم تاریک ، روزم تیره ، ساعتها ملول از چرخش پوچ
چه تصویری؟ چه تندیسی؟ کدامین نام دیگر را پرستم؟
چه در من دیده اید اینسان هراسان و پریشان ؟
که می خیزید سویَم پر زکین ، با دشنه و زنجیر ؟
مرا دیگر نه کاری با نبودت ، یا وجودت هست
نه کاری با سکوت بیشه ها در ظلمت شبگیر
برو تا مرز این بی شرمی ممکن قدم بگذار
برو در ساحل این تیرگی خوش باش
که من دیگر توانم نیست ، جانم نیست
شوم در منطق بودن ، بکارم دانه ی نور از سَر رُستن
...
29/3/87