خلوتی با ملائک
ـ خون لبریز خدا در رگ ناموس زمان
می تپد سرد و
ضعیف
شعله ای
در دل یک مرد حقیر
می شکافد گل اندام و تنم
با نگاهی خصم آلود
ـ می فشارد به تنش
نو گلی گیسوی امید ، ولی
کیست رفیق ؟
قایقی در
شط جادوگر عشق
ـ با من از ناله مگو
ناله ی مرغی نگران
که من آن جوی حقیرم
که تو را
با تنی چند ز مردان خدا
بردم از وسعت
خ و ن
ـ سالی ار رهبر دل کشتی ایام شکست
چه کنم ؟
ناله به کوی
که برم ؟
ـ با تو ام ای گل امید ببین
دست من خون تو را می شوید
تن تو زخمی از ایام من است
دل تو شاه حقیقت طلب است
و من آن خاک
سفیر
ـ و من آن خاک سفیرم
که ز خود
راه حق ساخته ام بر تن تو
می شناسی تو مرا؟
یا در آن خلوت شب
با خدایی که زمن اوج گرفت
می زنی دست دعا
می کشی بر تن او
پرده ی حجب و حیا
ـ خاکم و خاک نی ام ، حاکم کوی دگرم
که گرفتم به خود امید رسیدن به خدا
شاید از سردی لبخند به من خنده کنی
یا ز هشیاری خود پوچ بدانی تو مرا
یا در این دیر خراب
بر گل یخ زده ام نور دهی
ـ ای پرستوی بهاران صبر کن
شاید این
آغاز بودن باشد و ماندن
چه دانی ؟ . . . .
کرج ـ 8/1379