« بمان هنگام رستاخیز نزدیک است . . . »
زماني زندگي بيهوده پُر مي گشت
ز
رنگ خالي ماندن
فقط ماندن
و ديگر هيچ . . .
و آنسو رقص طوفان شعر مردن بود
و پوچي در عدم فرياد مي زد
و خورشيدي ؛
تن يخ کرده اش را
جستجو مي کرد .
« بمان هنگام رستاخيز
نزديک است . . . »
پس از آن رفتني بي وقفه اما
سوي يک مقصود
و آغازش زرفتن سخت دشوار و ملال انگيز
يکي در گير طوفان بود و آن يک
خسته
از پيکار
که فريادي بر آمد از گلوي تشنه ي ديوار
« بمان هنگام رستاخيز
نزديک است . . . »
زمين دلسرد و وحشتزا ست
زمان مقتول انسانها
و حسرت حاصل يک عمر
و گهگاهي اهورايي براي ظلمت انسان
دلي سوزاند و پس هيچ
نه آوايي ، نه تعميدي
همه دلمرده و خسته
و آنگاهست آوايي که برخيزد
« بمان هنگام رستاخيز
نزديک است . . . »
« بمان هنگام رستاخيز
نزديک است . . . »
کرج ـ امرداد ـ 1380