من که تمام
عمرم را زيسته ام
و در تمام
زندگيم ، هنوز عرياني هميشه هايم بود
و خوب مي
دانم که در زندگي جاودانه ام
هر گز نمرده ام
چرا که من تنديس تراشيده ي تمام تاريخم
و تاريخ را درنگ نيست
حتي لحظه اي
. . .
من خداي نيل را در ميان اهرام ثلاثه ي خون ،
ظلم و زنجير
حبس کردم
و از جام شوکران سقراط ، بر وسعت
تمام شک هاي زمين چکيدم
و داروين را به نمايندگي اجدادش
با درخت و عشق آشتي دادم
و گوسفندان موسي را که گرگ آز و
کينه به دندان گرفته بود
به دشت وسيع بوته هاي يقين
رساندم.
و بر پيکره ي تمام بت ها نوشتم :
« شما هم حقيد ..... شايد...... »
و در سر در شهر فاضله ي بي فاضل
افلاطون نوشتم :
« همه محق زندگي ند. »
و طلوع رستاخيز بامداد را چون
سپيدي صادقترين صبح پرستيدم.
همچون تمام رب النوع هايش
من زماني بر وسعت خويش خنديدم ،
که از حجاب تن فراتر نبود
و خالي از تمام کينه ورزي هاي
زمين ،
همه ي يقين ها و عشق و نفرتم را
به خاطر تقدس پوچشان
به دار کشيدم