تلخ همچون . . .

13




زجه های برگ های رُفته از باد زمستان
دربهای بسته رو
رهگذر بر روی سرما
رد پایی تا ابد داشت .
روی هر شاخه کلاغی
جای بلبل می زند بانک
شمع قندیلی ز ماه آویخته
روی آن سلطان شب را مه گرفته
خاک از سرما به خود می لرزد اینسان
در فلک آوای آرام و نجیبی در طنین است
موج بادی برف های خفته را
از لحظه های لاشه ای می روبد اکنون
....











صفحه قبل ـ0ـ<<<<<ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ>>>>>ـ0ـ صفحه بعد