اعتراف خاکی

13





ترسم این مهنت جانسوز مرا در بدر کوچه و بازار کند
جام لعلی که بدو داده ام انداخته ناکار کند
بشکند جام وجودم به همان ذلت و باز
هستی من برد و بار دگر حادثه تکرار کند
خواهم این جام مرا تا غم غربت ببرد
لیک ترسم به غمی عشق خود انکار کند
« دیو خلوتگه ما نفس درون خود ماست. »
وای بر ما که اگر درب قفس باز کند
دیگرش نام مپرس و سخن از شرم مگوی
که در آیینه نگه کی شب بیمار کند ؟








کرج ـ 77



صفحه قبل ـ0ـ<<<<<ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ>>>>>ـ0ـ صفحه بعد